داستان_گلو درد
سرباز😎 راننده داشت یک تیمسار👮 و یک سرهنگ👲 را به یک پادگان تحت حفاظت می برد.
در فاصله بیست متری آن پادگان؛ راننده با صدایی آرام و خفه گفت:
« داریم الآن به منطقه نزدیک می شویم»
سرهنگ که راهنمایی تیمسار برای بازدید از پادگان را به عهده داشت، با صدایی آهسته به تیمسار گفت: « قربان! ما داریم به منطقه نزدیک می شویم.»
پنج دقیقه بعد راننده با صدایی آرام و خفه گفت: « ما الآن از پل تحت حفاظت ارتش عبور کردیم .» سرهنگ با صدای خفه به تیمسار گفت: « قربان! ما از پل حفاظت ارتش عبور کردیم .»
تیمسار هم با صدایی خفه گفت: « جالبه.»
پنج دقیقه بعد راننده با صدایی خفه و آهسته گفت: « ما تا سه دقیقه دیگر به پادگان می رسیم.»
سرهنگ همان جمله را با صدایی آرام و رازآلود تکرار کرد و گفت: « ما تا سه دقیقه دیگر به پادگان می رسیم.»
تیمسار هم با همان صدای آرام گفت: « خیلی خوبه، خیلی خوبه.»
یک دقیقه بعد تیسمار از سرهنگ با صدایی خفه و آرام پرسید: راستی ما برای چی یواش حرف می زنیم؟»👀
سرهنگ با همان صدای آرام از راننده پرسید: « سرکار! ما برای چی اینقدر یواش حرف می زنیم ؟»👁
راننده آهسته پاسخ داد: « قربان شما رو نمی دونم، ولی من بخاطر این که گلوم درد می کنه آهسته حرف می زنم... ! » 🌺🍃
نتیجه جالب داستان:
قبل از تصمیمات و امور مهم زندگیمان فکر کرده و با افراد ذیصلاح مشورت نماییم. دلیلی ندارد کارهای دیگران را بدون دلیل معقول تکرار کنیم.
🌴🌺
نظر شما در پیش برد وبالا بردن سطح مطالب کار گشاست.
بامادر کانال تلگرامی همراه باشید واز دیگر مطالب بهرمندشوید
💠💠 کانال قاصدک آسمانی
@g1414
🔘وبلاگ
ghasedak1395.blog.ir
- ۹۵/۰۶/۱۶