یک روز صبح به همراه یکی از دوستانم در بیابان قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک " دره " بود ولی برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .
تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که
یک روز صبح به همراه یکی از دوستانم در بیابان قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک " دره " بود ولی برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .
تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که
روزی پسر بچه ای در ساحل، مشغول بازی با ماسه ها بود. چند کامیون و بیل پلاستیکی قرمز رنگ همراه خود داشت. در حال درست کردن جاده و تونل با ماسه های نرم بود که ناگهان سنگ بزرگی را سد راه خود دید. پسر بچه هر چه تلاش کرد، نتوانست سنگ بزرگ را کنار بزند.
یک جوان نجار نزد حکیمی آمد و از استادش گله کرد. حکیم جویای ماجرا شد. جوان گفت:" به استاد گفتم برای کارم پول بیشتری نسبت به بقیه کارگران می خواهم و اگر او این حقوق بیشتر را به من ندهد او را ترک می کنم و دیگر برایش کار نمی کنم."
حکیم پرسید:"
مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود و به شهر میبرد تا آنها را بفروشد. در مسیر به رودخانه ای رسیدند. هنگام رد شدن از رودخانه پای الاغ سر خورد ودرون آب افتاد. الاغ وقتی بیرون آمد بار نمک در آب حل شده بود و بارش سبکتر شده بود.