قاصدک آسمانی

پیام های آسمانی وزمینی

قاصدک آسمانی

پیام های آسمانی وزمینی

داستان با موضوع:
*پندهای آموزنده
*سبک زندگی
*آداب ومعاشرت

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۷ مهر ۹۵، ۰۰:۱۴ - mohammadreza
    سلام
  • ۱۸ شهریور ۹۵، ۱۰:۵۲ - javad
    سلام

یکی از سوالاتی که از ابتدای نوجوانی در ذهنم بود، این بود که چرا بعضی اعمال ساده و راحت، ثواب هایی بسیار زیاد و فراتر از حد معمول دارند!

مثلا چرا گفته شده که ثواب خواندن سه بار سوره توحید با ثواب یک ختم قرآن برابر است!!

راستش منطق و حکمت این کار خداوند را درک نمی کردم. 

🔹مدتی پیش  در سخنرانی یکی از روحانیون پاسخی بسیار زیبا برای این سوال یافتم که در قالب خاطره ای از کودکی های آن روحانی مطرح شده بود.


🔹ایشان می گفت: 

"بچه تر که بودم، شیطنت هایم بیشتر از امروز بود. 

یک روز شیشه این همسایه را می شکستم و فردا، سر پسر همسایه دیگر را. 

یک روز صبح، عمویم که از کارهایم عاصی شده بود؛ صدایم زد و پیشنهاد داد با پولی که می دهد، کاری اقتصادی دست و پا کنم. 

پیشنهاد خودش فروختن بیسکوئیت به بچه های محل بود.

من هم از خدا خواسته، پولها را از عمو گرفتم و از عمده فروشی، ده بیست تایی بیسکوییت خریدم.

یک جعبه چوبی میوه هم سرو ته شد و سر کوچه خودمان که از قضا گلوگاه محل نیز محسوب می شد،

اولین دکان بیسکوییت فروشی من پا گرفت.

اولین روز، کسب و کار تعریفی نداشت و بیشتر وقت من به بطالت گذشت.

 بچه ده ساله ای را در نظر بگیرید که از صبح تا ظهر جلوی ده بیسکوییت بنشیند و گرسنه شود.

 طبیعی است که شیطان در جلدش برود و به بیسکوئیت ها دست درازی کند.

ظهر که شد، پدر از سر کار آمد و با دیدن من، که نان آور خانه شده بودم، خندید. 

نزدیک آمد و پرسید که چه می کنم و از صبح، چقدر کاسب بوده ام. 

من هم گفتم بیسکوییت را خریده ام سه تومن و می فروشم پنج تومن.

 دروغ می گفتم. 

خریده بودم پانزده ریال و می فروختم دو تومن. 

پدر با شنیدن این حرف گفت: 

خوب یکی هم به ما بده. 

من هم زرنگی کردم و بیسکوییتی که ازصبح به آن نوک زده بودم را به دستش دادم.

 پدر بیسکوییت را زیر و رو کرد. 

ظاهراً می خواست چیزی بگوید، اما نگفت.

دست دیگرش را در جیب فرو برد و یک ده تومنی بیرون آورد و به من داد. 

من ایستادم و جیبهایم را گشتم و دست آخر گفتم: 

پنج تومنی ندارم که بقیه پول را پس بدهم. 

پدر هم گفت: 

اشکال ندارد؛ بعداً با هم حساب می کنیم. 

و این بعداً هرگز نرسید. 

تا عصر، پشت دکانم بودم و پس از آن به خانه رفتم و بیسکوئیتی که به پدر فروخته بودم را از سر طاقچه برداشتم و خوردم.

🔹امروز که من پدر شده ام و پسری دارم که شیطنت می کند؛ فهمیده ام که آن روزها، پدر قیمت بیسکوییت را می دانست؛ می دانست که بیسکوییت را دو تومن می فروشم؛ می دانست که پنج تومنی دارم که پولش را پس بدهم؛ می دانست که بیسکوئیت نوک زده را به او انداخته ام؛ و می دانست که بیسکوئیت را خودم خواهم خورد. 

🔹و من امروز فهمیده ام که پولی که عمو به من داد را پدر داده بود؛ 

🔹فهمیده ام که این بازی برای این بود که من دست از «خبط و خطا» بردارم و آدم شوم؛

🔹فهمیده ام که پدر به دنبال «راه انداختن» من بود."


🔹آری، اینجا بود که فهمیدم خداوند نیز قیمت و ارزش کارهای اندک ما را خوب می داند،

🔹خوب می داند سه بار خواندن سوره توحید با ختم کل قرآن فرق دارد،

🔹خوب می داند یک درهم صدقه در ماه رمضان با هزار درهم صدقه فرق دارد، 

🔹خوب می داند روزه گرفتن در پنجشنبه اول و وسط و آخر ماه با روزه گرفتن در تمام روزهای ماه فرق دارد، 

🔹ولی ثواب آنها را برای ما یکی می کند تا امثال من که از لحاظ معنوی یک بچه شیطان و خطاکار به حساب می آییم، 

🔹دست از «خبط و خطا» برداریم و آدم شویم. 

می خواهد حداقل ما را راه بیندازد تا کم کم با پاک شدن دلمان، مزه عبادت و لذت مناجات، ما را خودبخود در نیمه های شب بیدار کند و به پای سجاده بکشاند.


💠و هر گاه بندگان من، از تو درباره من بپرسند، [بگو] من نزدیکم، و دعاى دعاکننده را- به هنگامى که مرا بخواند- اجابت می‏کنم، پس [آنان‏] باید فرمان مرا گردن نهند و به من ایمان آورند، باشد که راه یابند.💠

✨البقرة آیه ١

  • علمدار عشق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی