قاصدک آسمانی

پیام های آسمانی وزمینی

قاصدک آسمانی

پیام های آسمانی وزمینی

داستان با موضوع:
*پندهای آموزنده
*سبک زندگی
*آداب ومعاشرت

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۷ مهر ۹۵، ۰۰:۱۴ - mohammadreza
    سلام
  • ۱۸ شهریور ۹۵، ۱۰:۵۲ - javad
    سلام

۶۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱
تیر

کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد.

  • علمدار عشق
۳۰
تیر

خاطره ای بسیار جالب از زبان یک زن:

در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!»

گفتم: «می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»

مادر گفت:

  • علمدار عشق
۳۰
تیر

 فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.

استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. 

شاگرد فکری به سرش رسید

  • علمدار عشق
۲۹
تیر

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.»

پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.

  • علمدار عشق
۲۷
تیر

در دبستانی،معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد .

یکی از برگه‌ها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک  از چشمای  خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟

  • علمدار عشق
۲۶
تیر

مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا،

  • علمدار عشق
۲۶
تیر

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.

  • علمدار عشق
۲۵
تیر

نگاه همه به پرده سینما بود ...

 (جشنواره فیلم های 10دقیقه ای ...)

اکران فیلم شروع شد. شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق بود. دو دقیقه از فیلم گذشت، چهار دقیقه دیگر هم گذشت، هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود. صدای همه درآمد.

  • علمدار عشق
۲۵
تیر

خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم.

چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟

دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت:

تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از خانه هر کدام آنها یک تکه سنگ بیاوری

به شرط

  • علمدار عشق
۲۴
تیر

#حکایت 


دخترکى به میز کار پدرش نزدیک مى‌شود و کنار آن مى‌ایستد.

پدر که به سختى گرم کار و زیر و رو کردن انبوهى کاغذ و نوشتن چیزهایى در تقویم خود بود، اصلا متوجه حضور دخترش نمى‌شود

تا اینکه دخترک مى‌گوید: «پدر، چه مى‌کنى؟»

  • علمدار عشق